بعد از کار، خسته و کم حوصله جلوی دکّه روزنامه فروشی میایستم؛ تیتر روزنامهها را میخوانم؛ یکی هر چه به زبانش آمده، راحت و بی دغدغه نوشته، آن یکی هی با کلمات ور رفته تا حرف دلش را بنویسد اما به هزار ملاحظه از خیر حرف دلش گذشته است. دلم از تیترها میگیرد و میگذرم. سوار تاکسی میشوم و جلوی میوه فروشی محلهمان پباده میشوم. دو کیلو سیب زمینی میخرم و جلوی صندوق میایستم. مردی چهل، پنجاه ساله، کمتر از نیم کیلو گیلاس توی پلاستیک ریخته و وقتی صندوقدار وزن میکند و قیمتش را میگوید، پشیمان میشود و گیلاسها را سر جایش برمیگرداند. دلم میگیرد و سیب زمینیهایم را برمیدارم و راه میافتم.
به سوپر مارکت میروم و یک کیلو تخم مرغ، رب و روغن میخرم؛ جیبم سبکتر میشود و دلم میگیرد. به خانه میرسم. مثل همیشه لبخندم را به بانو هدیه میکنم و روزنامه را باز میکنم و چای میخورم. اخبار و تحلیلها را ورق میزنم؛ 12/7 درصد کودکان 10 تا 18 ساله کار میکنند و 3میلیون و 600 هزار نفر از کودکان دور از تحصیل هستند. دادهایی را که برای هیچ بلند شده و سکوتهایی که در برابر دردهاست؛ دلم میگیرد و روزنامه را میبندم. تلویزیون روشن است؛ حرفهای عجیب و غریبی میشنوم از آدمهای کوچک و بزرگ. دلم میگیرد. اما خندهی جراحی شده بر روی چهرهام را حفظ میکنم؛ آخر بانو چه گناهی دارد؟ لب تابم را باز میکنم. مقالهای را که مجبورم به اسم معارف اسلامی بنویسم تا پول تخم مرغ و روغن را دربیاورم نگاه میکنم. از خودم خجالت میکشم و دلم میگیرد.
عصر وقتی کمی حرص هوا خوابید با بانو میزنیم به دل خیابان. دخترکان رنگارنگ و پسرهای کج و معوّج از کنارمان رد میشوند و نگاههای زشت بینشان آزارم میدهد. شب که به خانه برمیگردیم شام میخوریم و طبق عادت همیشگی سری به اینترنت میزنم و اخبار را میخوانم و وبلاگ دوستان را میبینم. کامنتهایی پر از بی احترامی و پستهایی لبریز از دلتنگی، حالم را میگیرد. روی تخت خواب دراز میکشم و با لبخندی دیگر، ساعت موبایلم را برای نماز صبح و کار، کوک میکنم و با دلتنگیها و لبخندهایم میخوابم.